میرسد قاصدکی...

تاس طوسی سابق!

میرسد قاصدکی...

تاس طوسی سابق!

دلم تنگ شده برای اون شبایی که گوشی ریزه میزمو میگرفتم تو دستم و میرفتم زیر پتو و وبلاگاتون رو باز میکردم و میخوندم!

فکر میکنم زمستون بود چون حسی که الان از این دلتنگی دارم اینه که هم سرم گرم میشد هم دلم...فکرم پرت دنیاهای تک تکتون میشد و حالم خوب...انگار که دارم قبل خواب هزار داستان میخونم...

دیشب در حالی که داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو میومدم بهش گفتم صبحها هیچ انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم...دلم نمیخواد اون نسیم حال خوب کنی که میخوره به تنم رو ول کنم و بیام ...شاید تا هفته پیش از این همه بدو بدو و شلوغی خوشحال بودم اما الان ظرفیتش رو ندارم...کی دیده یه دختر 15 ساعت در روز سر پا باشه؟!برای چی؟!برای کی؟!که چی؟!

و حرف مامان بزرگم که میگفت قربونی راهی دورت برم یا اخلاقی خوبت یا....تو ذهنم با صدای بلند پخش میشد!

حرفای خودمو به خودم تحویل داد...که پاشو یه کار جدید بکن که تا حالا نکردی یا دلت خواسته و انجامش ندادی یا نخوردی یا یا یا...پاشو برو سفر...

اما لهتر از اونی بودم که بخوام جوابشو بدم! فقط گفتم هر چی که این مدت به دست آوردم لذتش رو نبردم...

روزا دارن میگذرن و کرونا یادم داد زندگی مسخره تر از اون چیزیه که تا حالا فکر میکردم...

میخوام عصری یه پیک بگیرم و کلی خوراکی سفارش بدم و بگم بره به یه مقصدی...

نمیدونم خوشحال میشه یا ناراحت میشه یا چی....اما این تنها کاریه که ازم برمیاد...

 

همیشه به همه گفتم باشه آدم بده من...تو خوب باش...تو ادامه بده...تو دستمو بگیر...اما اوف...

 

 

 

 

 

  • دختر خوب

وجوج دلبندم، عکاس باشی عزیزم، نیمای قشنگم اومدم بنویسما

بعد دیدم غمم گین بوده این چند وقت!
بدونین زندگی در جریانه، زرت و زورت جشن میگیریم، پفیلا میپاشیم سر هم ، کاکتوس بهم هدیه میدیم ، بلند بلند میخندیم، دست رسمی میدیم، یه روزایی قهر میکنیم، هی قرار دور دور میذاریم، تو بغل هم های های اشک میریزیم، قلبمون درد میگیره از استرس و ترس...میریم نوار بگیریم همو میبینیم... میریم کوه داد میزنیم، میریم باغ املت میزنیم با پیاز ، میریم افتاب میگیریم، یهو میپریم همو بغل میکنیم، سر به سر هم میذاریم، دور هم خوشیم ...

سرم تو لاک خودمه...حالم با خودم خوبه...دلم برا قبلنام تنگ شده...آیندمو دارم میسازم...

میدوم و میدوم و میدونم که میرسم...

دنبال یه ایده ام...برا خودم که روش سرمایه گذاری کنم...

+آهنگ برام بذارین...کتاب...پاتکست یا هر چی که حالتون رو خوب میکنه...

+این نوشته حاوی قسمتهایی بود که حذف شد...مرسی که فکر میکنین تمام قصه همین بود! :)))

+ایده ای چیزی؟!

 

 

 

  • دختر خوب

بهم گفت به شادی بپوشیش و مگه میشه  مشکی رو توی شادی پوشید...

این سومی...کاش آخری باشه...

دیگه نمیتونم!

این حجم از غم برام زیاده...

این حجم از فشار و ناراحتی...

ضعیف شدم...زیاد...

اشکم اومده دم مشکم!

خدای بعض و صدای لرزون...

من این ادم نیستم!

میگذره ولی به غم...

بارون هم شدتش رو زیادتر میکنه...

آخ از حال دلم...

 

  • دختر خوب

امروز داشتم تاریخ میزدم همه رو بی هوا زدم 8.8.98 ...یهو به خودم اومدم...عکس گرفتم ازش براش فرستادم و نوشتم مبیبینی...

نشد برم امروز و ناراحتترینم...دارم سرم رو خلوت میکنم...

باید بیشتر برای خودم وقت بذارم...

امشب به موی خرگوشی فکر کردم و چشمام ستاره شد...

واسه یه دختر 26 ساله یکم جلفه ولی خوشحالم کرد...

یهو یادم اومد فقط یه کش مو دارم و عمیقن غمگین شدم...

من الان باید تو راه میبودم و میرفتم ولی نشد و نخواستم و نرفتم...

و اوف از همسفرایی که میخوان باشن باهام و نمیخوام باهاشون باشم...

به بولو میست تو دستم نگاه میکنم و فردا و روزیی که قراره بسازم...

میگذره...خوب میشه...!

 

 

  • دختر خوب