ی لحظه تصور کردم سرم با پره ی پنکه جدا شه،خونا بپاچن ب دیوارا،مامی گفت بیاپایین بسس!
ولی تو فکرم مراسم 3بود با دیوارای خون مرده!مردم نگاه میکردن های های اشک میریختن!
مامی گفت:تمیز شد بسس!
ولی بده آدم با پنکه بمیره ها!
فک کن پنکه رو روشن کنن نخاع بپاشه بیرون!استخون،حبل الورید!
حالا هی مامی از چهارپایه میترسید (نهایش دست و پا شکستن میشه دیگه)
هی من پنکه رو ساب میزدم!