میدانی حالاک فکر میکنم ک قراراست ازفرداروزهاکمتراز انگشتان دستم باشدتاعید،ازحالاک سبزگندم انداخته ام،ازحالاک فکرکردم لاک زرشکی میخواهم،ازحالاک مانتوکرم بلنده راتوی تنم تصورکرده ام،ازحالامیترسم!سرت رادردنیاورم ازاینکه فکرکنم میخواهم بانوباشم گریزانم!میفهمی!میترسم،میترسم...
اسفند94بمان کوفتی!باهمه ی مرتیکههاوزنیکههایت،بمان!
ترس بودن درعین نبودن رادارم!چرابتم کردید؟چرا؟بزنم بچاک؟بگذارم حرفت را حضورن بزنی؟چ کنم!چ کنم باسنگینی نگاههاوسرها؟تو بگو!