مرجانه دوس

ولی این حاج خانم نفس گرمو ندوس!
دلم هری میریزه....!:-(

ی آرامشی توی رفتارمه

نشستم همونجا:-Dهمونجایی ک خودم بلدم،یکی میکروفونو برداشته داره اذون میگه،دلم نمیاد برم...منتظرنشستم همیطوری!!!

داستانک نوشتم

از توت فرنگی ک آبله گرفته بود!بعد فهمید بالغ شده و اینا جوش جوونیه!
وااا!خب بچه بودم!10،14سالم بود!:-D
حالا من آن توتم ک دانه های قرمز زده بر جانم،آبله و غرور ک نه ولی پشه زده!خخخ!:-)

خدا مرگم

با این پست زدنم...
از عصری هم خندم گرفته هم خجالتم:-D

اصن شعر اونجاش ک میگه:"....ایییین مسئله ای نیست!"خ خ خ

گلبرگ خدا سمت زندگی

حاج اقا قرائتی دراومد گفتش پدرمادر نوزاد اگه با هم مسئله ای دارن جلو بچه انجام ندن،ما غرق مباحث تربیتی اجتماعی بودیم،ادامه داد بچه زناکارو زناده میشه!
حاج آقا،اه!
+شعر اونجاش ک میگه من با تو پر از مسئله بودم:-D
معین،اه!

پریدم نشدیم

این اعصاب خوردیامونو بندازیم گردنش!:-|

شعور چیز خوبیست

مثل ملخ حمله کردند ب مزرعه ی روحم!محرم است مثلن!از رو هم نمیروند،دقایقی پیش آب پاکی روی دستشان ریختم!کاش...:-(